maranjab

مجتبی

>> Saturday, October 11, 2008

1.
سهراب ادعای بزرگی می کند...از نوع نگارش و گفتار مجتبی سخت سرخ و بر آشفته شده است...حس می کند احترام سنش نگاه داشته نشده است...و
2.
سهراب یادش هست یا نیست که خودش هم جزوی از هرج و مرج برنامه ی جمعه بود...اگر ادعای بزرگیت می شود پس به کوچکترهای نادانی چون من گوشزد می کردی که با رفتارم نه فقط مجتبی بلکه مقام استادیش را به سخره می گرفتم
3.
سهراب با زیرکی کوچکترها را به جلو راند و در پیش زمینه به آلوده کردن جو ادامه داد
4.
سهراب شاید اعتراضش را به گوش خانم غنی برساند ولی من نیز ساکت نخواهم نشست تا صدایم زیر غرور پوچش خفه شود
5.
آرش جان!خوش آمدی

1 comments:

Anonymous October 13, 2008 at 9:57 AM  

خزان شهرستانک

هنوز همان طور بود
مثل پنج سال پیش که آنجا را برای اول
باردیده بودم
فقط رنگش تغییر کرده بود
و اندکی شاید
غبار زمان و فرسودگی در جانش ریشه دوانده بود
وگرنه آب همان آب بود و رود همان رود
جاده همان جاده
و درختان هم همان درختان
قدری شاید قد بلند تر از آن روز ها
و بوی نسیمش هنوز بوی دوستی ها می داد

ومن آن روزها او را در رنگ بهار دیده بودم
وامروز در لباس خزان
ولباس خزانی اش چه معطر بود به رنگ هایی آفتابی
در لباس خزانی اش هنوز عطر برگ های سبز تابستان را می شد دید
وما یکرنگی را باید از او می آموختیم
با گذشت این همه سال
اوهمان است که بود
....

  © Blogger template Wild Birds by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP